داستان عاشقانه خیانت
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .
حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ، ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .
یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !
دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .
تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .
ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .
و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ، مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .
دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .
وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .
منبع: تک پیامک
نظرات شما عزیزان:
|